۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

under a veil of black lace

زیر پوشش ( ای از توری سیاه)

با شهوتی الوده از عشق ، اه میدرخشی

قطعه ای از عشقم را میگریم

ابریشم وجودت طابوت را در بر گرفته است

تا اشک های ماتم زده ای را پذیرا باشد


جلالی اسمانی

بدن را در احاطه ی خویش در می اورد و قالب دیدگان را غمگین میسازد

شمیمی از بهشت

مانند او ، برای همیشه در ابهام باقی میماند


در چشمان پر از اشک هایم

فروغ دیدگانم رو به زوال پیش میرود

اندوهم را یاری رسان تا غالب باشد

ارامشت ، بافتن غم

غمهای من را بر روی میله های(بافتنی)ات بیاویز


شکوهی الهی

بدن را در احاطه ی خویش در می اورد و قالب دیدگان را غمگین میسازد

بوسه ها خزان را بدرود میگوید

مانند او ، برای همیشه در ابهام باقی میماند


من عاشقش بودم ... ولی حالا او رفته است

(رویارویی بسیار دشوار است )

چیرگی .... گردباد غم دل میگشاید


اگر من هم از این زمین رخت بر بستم

با بهشتمان که بسویش فرار میکنیم یکی خواهم شد


لطفی اسمانی بهمراه ابزاری برای ارامش

اشک های پاک و صاف

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

چه سود ؟
از ان پشته ها که انباشتیم ، اتش عاقبتشان بود

چه سود ؟
از ان سیاهی ها که کنار زدیم ، چشم کور پاداشمان بود

چه سود ؟
از ان امید ها که خون دل خوراندیمشان ، تباهی پایانشان بود

چه سود ؟
از یابوهای پیر و رنجور ، انها که رنج تقدیرشان خواهد بود

و این مترسک تنها و خیس ِ بارانِ اشک ، پشت این پشته ها چه میکند ؟
چه چیز ؟ دنبال که میگردند ؟
یابوها بار میکشند و هر روز به روز موعود ، بوسه ی سرد زمین ، نزدیک تر میشوند
واین مترسک بی کس و خفه هر روز بیشتر ، بیشتر فرو میرود در این منجلاب ، در این غم
این دریاها ، کوهها ، خاک ، اسمان ... نمیبینی ؟
چگونه باید دید ؟
پلک های سنگین شده از خاکستر سرد و منجمد ، دگر نای خیزش ندارند

تنها ، این مترسک گریان ، پشت پشته های سوخته و سیاه ، در میان این کویر خشکیده
پلکهایی که مدتهاست
سیاهی عرضه میدارند

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

happy blackday

حالا که چی ؟ به درک که تو این روز سیاه توی عوضی و بی ارزش ، تویی که به پشیزی نمیارزی ، تویی که هیچی نیستی به دنیا امدی . به درک ، به درک مگه تو توی این دنیا چه اهمیتی داری ؟ هان ؟ چه اهمیتی ؟ تو به چه چیزی از اون ارزوهایی که داشتی توی این دنیا رسیدی که بخوای به امیده بقیش بری جلو ؟ درست امروز 17 سال کامل از زندگی ذلت بار و کثیفت گذشت همون زندگی که همش با بغض گذشت ، یا بغضی که برای چیزهایی که نداری توی گلوت میپیچه یا بغضی که با براورده نشدند ارزوهات به وسیله ی اونها روی گلوت چمبره میزنه ...

تو چی هستی بجز یه ادم عقده ای ؟ تو چی هستی بجز لرزش های تن و پیچشش مغز ؟ ببینم تا حالا راضی بودی ؟ کاری رو درست تا انتها انجام دادی ؟ تا حالا لذت رسیدن به هدف رو تجربه کردی ؟ اصلا تا حالا هدفت برات روشن بوده ؟ تا حالا کاری رو بدون جو گیر شدن انجام دادی ؟ فکر نمیکنم ...

مثلا امروز من متولد شدم ... هه ... چه کلمه ی قشنگی ، همیشه با شنیدنش یاد خانواده میوفتم ، بچه هایی که برای پدر و مادرشون کادو خریدن ... پدر و مادر، برادر،خواهر ها که برای فرزند و برادر خواهرشون کادو خریدند ... هیچوقت لذت اینو نداشتم که برای مادر و پدرم ، برادرم کادو بخرم ... یعنی خریدما اونها هم همینطور ولی خیلی تصنعی و جو گیرانه بود درست مثل فیلم های که اون یادگار رو تو ذهنم گذاشتند ... هیچ لذتی نداشت بجز تشنگی و بنبست بیشتر ذهن ...

ادم یک لحظه که میشینه درست فکر میکنه اصلا واقعا دیوونه میشه مثل الانه من ... به خودم میگم من الان مثلا باید توی این انیران چه غلطی بکنم ؟ تمام امید های من نا امیدند هرلحظه داغون تر از لحظه ی پیش هر از چند گاهی هم اگر یه نور امیدی بتابه بدتر چشمو سیاه تر میکنه ... خوب اینجا که نشد بیا بریم یه جای دیگه به یک کشور دیگه بریم حمالی ... اخه میدونی وقتی توی کشور خودت نباشی به هر کاری تن میدی ککتم نخواهد گزید ... ولی نه اینم نمیشه توی این مخ لعنتی یه چیزایی میره که هیچ رقمه بیرون نمیاد ، یه چیزهایی مثل وطن ، هموطن و این چیزا و نکتش اینجاست که اونها برای تو هیچ کار نکردند و هیچ چیزی دستت ندادند ولی تو همیشه در عذابی که چرا وطنت ویرانه یا چرا هموطن هات در بدبختی که هیچی در نفهمی کامل به سر میبرند و باز هم در کمال تعجب دلت رو خوش میکنی به یه سری سنگواره و اسم که البته روشون بااسپری یادگاری نوشتند و تا حدی افراط میکنی که حالت روانی پیدا میکنی ...

راستی امروز داداشم بهم sms زد ، نوشته بود :سلام داداش . تولدت مبارک . ایشالا همیشه شاد و سبزٍ سبزٍ سبز باشی . بدون که خیلی دوست دارم و همیشه برات بهترین ها رو ارزو میکنم . مواظب خودت باش و اینو بدون که همیشه و هرجا میتونی رو من حساب کنی . بای .... ، باید اعتراف کنم که اولش برام خیلی ارزش داشت و خوشحال شدم ولی بعدش که فکر کردم تو دلم بهش گفتم بنده خدا تو خیلی زور بزنی زن و بچت بتونن روت حساب کنند ...

اصلا میدونی چیه ؟ من چطور میتونم خوشحال و شاد باشم وقتی که حاصل هم امیزی دو تا ادم بودم که اصلا تا قبل از اینکه اون ایه ی عربی رو یه اخوند شکم گنده بینشون بخونه هیچ احساسی نسبت بهم نداشتند ؟ نه خدایی یکی این رو برای من روشن کنه ... من به یک نتیجه ای رسیدم و اونم اینه که 17 سال و یه چند ساعت قبل یکی با من متولد شد و اونم فرشته ی بدبختی و سیاه روزی و سیاه فکری بود ... از همون موقع من دیگه طعم خوشی رو نچشیدم ، اگرم چشیده باشم تا اومده زیر دندونم گیر کنه اون فرشته خرمو گرفته ... و اینطوره که الان هیچ احساسی نسبت بهش ندارم ... میگی چطوری ؟ خوب ، مثلا من بدبخت و مفلسم و همیشه ارزوی پولداری دارم برای همین شاد نیستم ولی بعد از یک مدتی پولدار میشم ولی نمیتونم ازش استفاده کنم برای این همین پولداری برام زجر اور میشه ، ... اینه فرمول زندگی من ... ولی بقیه ادم های درست حسابی مثل همین مردم با فهم و کمالات افریقای خودمون ، همیشه بزن برقص میکنند و شادند در حالی که مگس از این چشمشون میره تو از اون یکی در میاد ... واقعا جالبه ... حالا جالبیه دو برابرش اینه که اونا وضعشون خراب تره از منه چون حالا باز پدرو مادر من ازدواج کردند و بعدا کم کم مجبوری هم که شده بهم یه احساسی پیدا کردند ولی اینا که همینطوری میندازند بیرون و میرند ... نمیدونم والا، حتما فرشته اونا چیز گشاده ... شاید بعدا یه کتابی بنویسم توش اینارو بیارم .

خانمی میگه نیمه پر لیوان رو نگاه کن ... اخه چه لیوانی ؟ من انقدر سیاهی میبینم که دیگه لیوانی معلوم نیست ، تازه پر باشه چه بدتر ادم توش خفه میشه ... من اصلا مخم داغون شده ، یه بنبست کامل ، خلاصه باید دستمو بزارم به دیوار به خدا توکل کنم .

ولی بهرحال به قول اون یکی داداشم ما باید تو این دنیا زندگی کنیم و دنیا اینطوریه .......................

گلوم رو بغض گرفته از چشمه راستم اشک میاد از چپیه نه ................

اعصاب ندارم ............