این قسمتی از کتاب طاعون هست که بنظرم اومد خیلی به شرایط امروزمون نزدیک هستش ، به همین دلیل تو این پست یکی از بهترین قسمت های این کتاب رو برای شما مینویسم و در پست بعدی قسمت دیگر که کامل کننده مفهوم داستان هستش .....
کلا نوشته های کامو همیشه گرمای خاص ساحل داغ وسوزان الجزایر رو با خودش به همراه داره و با توصیف های زیبایش انسان را به همون سواحل میکشه به همه توصیه میکنم مخصوصا کتاب بیگانه رو بخونبد تا حتی عرق شخصیت داستان رو هم روی بدن خودتون حس کنید ...
کلا نوشته های کامو همیشه گرمای خاص ساحل داغ وسوزان الجزایر رو با خودش به همراه داره و با توصیف های زیبایش انسان را به همون سواحل میکشه به همه توصیه میکنم مخصوصا کتاب بیگانه رو بخونبد تا حتی عرق شخصیت داستان رو هم روی بدن خودتون حس کنید ...
اما صد میلیون کشته یعنی چه؟ انسان وقتی هم که جنگیده باشد تازه به زحمت میداند که مرده یعنی چه ؟ و چون مرده ، وقتی انسان او را پس از مردن ببیند، اهمیتی ندارد ، صد میلیون جسد پراکنده در خلال تاریخ فقط دودی است در مخیله . دکتر طاعون قسطنطنیه را به خاطر می اورد که به گفته ی پروکوپیوس در یک روز ده هزار کشته دارده بود . ده هزار کشته یعنی پنج برابر جمعیت یک سینمای بزرگ . این است انچه باید کرد : مردمی را که از پنج سینما خارج میشوند باید یکجا جمع کرد و به یکی از میدان های شهر برد و انجا دسته جمعی کشت تا این رقم کمی روشنتر دیده شود . لااقل در این صورت میتوان چهره های مشهور و شناخته شده را بر بالای این توده ی گمنام گذاشت . اما طبعا چنین کاری غیر ممکن است و بعد ، چه کسی ده هزار چهره را میشناسد ؟ گذشته از ان ، معلوم است که اشخاصی نظیر پروکوپیوس شمردن نمیدانست . در کانتون هفتاد سال پیش قبل از اینکه بلا به سراغ مردم بیاید ، چهل هزار موش از طاعون مرده بود . اما در سال 1871 وسیله ای برای شمردن موشها در دست نبود . تقریبی و یکجا حساب میکردند و واضح بود که امکان اشتباه فراوان بود . با وجود این ، اگر یک موش سی سانتیمتر طول داشته باشد ، چهل هزار موش که سر هم چیده شود ، طولش ..... اما دکتر که از حوصله میرفت ، تسلیم جریان میشد و این درست نبود . چند مورد مشابه تشکیل اپیدمی نمیدهد . کافی است که احتیاط های لازم بجا اورده شود . لازم بود به علایمی که در دست داشتند متکی باشند : کرختی و سستی ، هذیان ، لکه های تن ، شرحه شرحه شدن درون و مافوق اینها ، مافوق همه ی اینها یک جمله پیش چشم دکتر ریو مجسم بود ، یک جمله که در دفتر یادداشت او علائم مرض با ان تمام میشد : ( نبض ضعیف میشود و حرکت کوچکی سبب مرگ میگرد) اری در انتهای همه ی اینها ، سه چهارم بیماران - و این رقم درست بود – زندگی شان به رشته نازکی بند بود و برای این حرکت خفیفی که جانشان را میگرفت بی صبری میکردند . دکتر همانطور از پنجره نگاه میکرد . در یک سوی شیشه ، اسمان شفاف بهار و در سوی دیگر کلمه ای که هنوز در اتاق طنین می انداخت : طاعون . این کلم تنها شامل معنای نبود که علم به ان میداد بلکه رشته ای از تصاویر عجیب و غریب را با خود داشت که با این شهر زرد و خاکستری چندان متناسب نبود شهری که در این ساعت جوش و خروش متوسطی داشت : به جای سر و صدا همهه اش بلن بود و روی هم رفته خوشبخت بود : اگر بتوان در عین حال هم خوشبخت و هم گرفته بود . و ارامشی اینهمه ملایم و اینهمه بی اعتنا تصاویر کهن بلا را به سادگی انکار میکرد : تصویر (اتن) طاعون زده که پرندگانش مهاجرت کرده بودند ، شهرهای چین که از محتضران خاموش اکنده بود ، محکومین به اعمال شاقه که در مارسی اجساد شرحه شرحه را داخل گودال ها میریختند . دیوار بزرگ پروانس که به قصد جلوگیری از باد خشمگین طاعون ساخته میشد ، یافا و گدایان نفرت بار ان ، رختخواب های خیس و پوسیده که به زمین سفت بیمارستان قسطنطنیه میچسبید ، بیمارانی که با قلاب کشیده میشدند ، کارناوال پزشکان نقاب دار در دوران طاعون سیاه ، نزدیکی کردن زندگان با هم در گورستان میلان ، ارابه های مردگان در لندن وحشت زده و فریاد مدام انسان ها که شب ها و روزها همه جا را اکنده میساخت . نه ، همهی این چیزها هنوز انقدر قوی نبود که بتواند ارامش این روز ها را بر هم بزند . در سوی دیگر شیشه زنگ تراموای نا پیدایی ناگهان طنین انداخت که در یک لحظه دهدهشت و رنج را نفی میکرد . تنها دریا در انتهای ردیف بام های چهار گوش و تیره ی خانه ها شاهد این بود که پیوسته اضطراب در دنیا وجود دارد و هرگز ارامش نیست و دکتر ریو که خلیج را نگاه میکرد به تودیه هیزمی می اندیشید که مردم اتن طاعون زده در کنار دریا افروخته بودند . لوکرتیوس در کتاب خود از ان سخت گفته است : در سراسر شب مرده ها را برای سوزاندن به انجا میبردند ، اما جا نبود و زندگان برای جا دادن عزیزانشان به ضرب مشعلها با هم میجنگیدند و این جنگ خونین را به رها کردن جسد ها به گوشه ای ترجیح میداند . میشد هیزم های سرخ را در برابر اب ارام و تیره در نظر اورد . جنگ با مشعل را در شبی پر از جرقه ها ، و بخار غلیط مسموم را که به سوی اسمان نگران بالا میرفت . میشد ترسید ....
طاعون
البر کامو 1931-1960
===================================================================
===================================================================
نمیخواستم این پست ، پست دیگری رو به همراه داشته باشه برای همین در ادامه همین پست قسمت دوم محتویات کتاب طاعون رو قرار بدم همونطور که در قسمت قبل گفتم این کتاب خیلی به اوضاع امروز واقع در کشورمون نزدیک هست و توضیح بیشتری هم از برداشتم نمیدم تا خواننده خودش هرچی میخواد برداشت کنه ....
انگاه پی بردم که، دست کم ، من در سراسر این سالهای دراز ، طاعون زده بوده ام و با وجود این با همه ی صمیمیتم گمان میکردم که بر ضد طاعون میجنگم . دانستم که بطور غیر مستقیم مرگ هزاران انسان را تائید کرده ام و با تصویب اعمال و اصولی که ناگزیر این مرگ ها را به دنبال دارند ، حتی سبب این مرگ ها شده ام . دیگران از این وضع ناراحت به نظر نمی امدند و یا لااقل هرگز به اختیار خود درباره ی ان حرف نمی زدند . من گلویم فشرده میشد . من با انها بودم و با اینهمه تنها بودم . وقتی که نگرانی هایم را تشریح میکردم ، انها میگفتند که باید به انچه در خطر است اندیشید و اغلب دلائل موثری ارائه میدادند تا انچه را نمیتوانستم ببلعم به خورد من بدهند . اما من جواب میدادم که طاعون زدگان بزرگ ، انها که ردای سرخ میپوشیدند ...انها هم در این مورد دلائل عالی دارند و اگر من دلائل جبری و ضروریاتی را که طاعون زدگان کوچک با استدعا و و التماس مطرح میکنند بپذیرم نمیتوان دلائل طاعونیان بزرگ را رد کنم . به من جواب میدادند که بهترین راه حق دادن به سرخ ردایان این است که اجاره ی محکوم ساختن را منحصرا در اختیار انها بگذاریم . اما من با خود میگفتم که اگر انسان یکبار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود . تاریخ دلیل کافی به من داده است ، این روزگار مال کسی است که بیشتر بکشد . همه ی انها دستخوش حرص ادمکشی هستند و نمیتوانند طور دیگری رفتار کنند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر